loading...
بهنام محمدی
بهنام محمدی بازدید : 15 دوشنبه 08 مهر 1392 نظرات (0)

3بار بگو

دستم در دبه بود دبه درش دستم بود

 

۳ بار بگو
ﯾﻪ ﯾﻮﯾﻮﯼِ ﯾﻪ ﯾﻮﺭﻭﯾﯽ


۵ بار بگو
لای رولت رنده ی لیمو رفته


اگه میتونی ۵ بار بگو
چیپس ، چسب ، سس


این جمله رو اگه ۲ بار هم بتونی بگی هنر کردی
چه ژست زشتی

بهنام محمدی بازدید : 22 جمعه 01 شهریور 1392 نظرات (0)

∞∞∞∞لطیفه خنده دار ∞∞∞∞

الهی قربونت برم امروز چقد خوشگل شدی

خب دیگه بهتره از جلوی آیینه برم کنار

نصف جذابیت دخترا به ترسو بودنشونه
دختری ک سوسک بکشه ب درد زندگی نمیخوره

تو شبکه آگهی زده روغن مار صد در صد گیاهی
ای خدایا تو رو به همین وقت قسم منو بکش راحتم کن
 
میگن تو جهنّم ترتیب روزا اینجوریه
شنبه
عصر جمعه
عصر جمعه
عصر سیزده به در
31 شهریور
عصر جمعه

مادره به پسرش: نیوتن رو میشناسی ؟
پسره :نه کی هست؟
مادره : اگه به درسات بیشتر توجه میکردی میشناختیش
پسره: خیلی خوب ، پارمیدا رو میشناسی ؟
مادر : نه
پسره : اگه به شوهرت بیشتر توجه میکردی میشناختیش

شماهم وقتی شبا یهو از خواب بیدار میشید گوشیتونو با یه چشم چک میکنید

یه روز کتابمو دادم به دوستم از صفحه ۷۸ میشه فهمید شام قرمه سبزی داشتن
از صفه ۱۰۴ هم میشه فهمید بعدشم انار کوفت کرده

توی دوره و زمونه ایی که یه پسر ۱۶ ساله با ۴۰ کیلو وزن و یه ماشین شاسی بلند
میشه مرد رویاها ما همون نامرد باشیم بهتره

الان تو ماهی از سال هستیم که پدرا وقتـی نصف شب بیدار میشن؛
نه کولر روشنه نه بخاری که خاموش کنن، میرن پنجره رو میبندن2013

اینکه توقع داشته باشی چون آدمِ خوبی هستی
دنیا باهات خوب رفتار کنه
مثل اینه که از یه گاو توقع داشته باشی کـــه چون گیاهخواری،بهت حمله نکنه

:کارنامه ایرانی ها
زبان انگلیسی = ۱۹
زبان فارسی =۱۳

پیاده شدن از مترو تو ایران مثل شنای قورباغه میمونه
باید جمعیت جلوی در مترو رو بشکافی تا بتونی پیاده شی

بابام بهم میگه یه شامپوی خوب خارجی واسه خودت بخر فردا میخام برم حموم

ﻣﻦ ﺁﺧﺮ ﺳﺮ ﺍﺯ ﮐﺎﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﺩﺭ ﻧﯿاﻮﺭﺩﻡ
بدشون میاد ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺳﻨﺸﻮﻥ ﺭﻭ ﺑﭙﺮﺳﯽ
ﻭﻟﯽ ﭘﺪﺭﺗﻮ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﺭﻥ ﺍﮔﻪ ﺗﺎﺭﯾﺦ ﺗﻮﻟﺪﺷﻮﻥ ﯾﺎﺩﺕ ﺑﺮﻩ

میدونستم آدم بدشانسی ام ولی نه تا این حد
که بیان دستمو بگیرن ببرنم وسط عروسی تا برقصم برق بره

لطفا نظر بدهید
با تشکر

بهنام محمدی بازدید : 23 چهارشنبه 23 مرداد 1392 نظرات (1)

 حکایت جذاب مرگ گربه

حکیمی بر سر راهی می‌ گذشت . دید پسر بچه ‌ای گربه خود را در جوی آب می ‌شوید .
گفت : گربه را نشور ، می ‌میرد !
بعد از ساعتی که از همان راه بر می‌ گشت دید که بعله ... !
گربه مرده و پسرک هم به عزای او نشسته .
گفت : به تو نگفتم گربه را نشور ، می ‌میرد ؟
پسرک گفت : برو بابا ، از شستن که نمرد ، موقع چلاندن مرد !

حکایت همه کس - یک کس - هر کس و هیچ کس
چهار نفر بودند بنام های همه کس - یک کس - هر کس و هیچ کس
یک کار مهم وجود داشت که میبایست انجام می شد و از همه کس خواسته شد آن را انجام دهد .
همه کس میدونست که یک کسی آن را انجام خواهد داد .
هر کسی میتوانست آن را انجام دهد اما هیچ کس آن را انجام نداد .
یک کسی از این موضوع عصبانی شد به خاطر اینکه این وظیفه همه کس بود .
همه کس فکر می کرد هر کسی نمی تواند آن را انجام دهد اما هیچ کس نفهمید که هر کسی آن را انجام نخواهد داد .
سرانجام این شد که همه کس یک کسی را برای کاری که هر کسی نمی توانست انجام دهد و هیچ کس انجام نداد سرزنش کرد .

حکایت شیری که عاشق آهو شد
شیر نری دلباخته ‏ی آهوی ماده شد .
شیر نگران معشوق بود و می‏ ترسید بوسیله ‏ی حیوانات دیگر دریده شود .
از دور مواظبش بود ...
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست ، شیری را دید که به آهو حمله کرد . فوری از جا پرید و جلو آمد .
دید ماده شیری است . چقدر زیبا بود ، گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت .
با خود گفت : حتما گرسنه است . همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد .
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد ...
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوق تون نباشید !! و در دنیا رو سه چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوق تون و سومی را یادم رفت . اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .

ماه عسل و مراحل ازدواج
گویند : پسری قصد ازدواج داشت .
پدرش گفت : بدان ازدواج سه مرحله دارد .
مرحله اول ماه عسل است که در آن تو صحبت می‌ کنی و زنت گوش می‌ دهد .
مرحله دوم او صحبت می‌ کند و تو گوش می ‌کنی ،
اما مرحله سوم که خطرناک ترین مراحل است
و آن موقعی است که هر دو بلند بلند داد می‌ کشید و همسایه‌ ها گوش می‌ کنند !

اعتراف نزد کشیش درباره یهودی بزدل
مرد برای اعتراف نزد کشیش رفت .
« پدر مقدس ، مرا ببخش . در زمان جنگ جهانی دوم من به یک یهودی پناه دادم »
« مسلماً تو گناه نکرده ای پسرم »
« اما من ازش خواستم برای ماندن در انباری من هفته ای بیست شیلینگ بپردازد »
« خوب البته این یکی زیاد خوب نبوده . اما بالاخره تو جون اون آدم رو نجات دادی ، بنابر این بخشیده می شوی »
« اوه پدر این خیلی عالیه . خیالم راحت شد . حالا می تونم یه سئوال دیگه هم بپرسم ؟ »
« چی می خوای بپرسی پسرم ؟ »
« به نظر شما باید بهش بگم که جنگ تموم شده ؟

بحث حضرت یونس و جواب دندان شکن کودک
دختر کوچکى با معلمش درباره نهنگ ‌ها بحث مى‌ کرد .
معلم گفت : از نظر فیزیکى غیر ممکن است که نهنگ بتواند یک آدم را ببلعد زیرا با وجود اینکه پستاندار عظیم ‌الجثه‌ اى است امّا حلق بسیار کوچکى دارد .
دختر کوچک پرسید : پس چطور حضرت یونس به وسیله یک نهنگ بلعیده شد ؟
معلم که عصبانى شده بود تکرار کرد که نهنگ نمى‌ تواند آدم را ببلعد . این از نظر فیزیکى غیر ممکن است .
دختر کوچک گفت : وقتى به بهشت رفتم از حضرت یونس مى‌ پرسم .
معلم گفت : اگر حضرت یونس به جهنم رفته بود چى ؟
دختر کوچک گفت : اونوقت شما ازش بپرسید .

حکایت جذاب آغا محمد خان و شکایت شاکی
درزمان آغا محمد خان قاجار ، شخصى از حاکم شهر خود که با صدر اعظم نسبت داشت ، نزد صدر اعظم شکایت برد .
صدر اعظم دانست حق با شاکى است گفت : اشکالى ندارد ، مى توانى به اصفهان بروى .
مرد گفت : اصفهان در اختیار پسر برادر شماست .
گفت : پس به شیراز برو .
او گفت : شیراز هم در اختیار خواهر زاده شماست .
گفت : پس به تبریز برو .
گفت : آنجا هم در دست نوه شماست .
صدر اعظم بلند شد و با عصبانیت فریاد زد : چه مى دانم برو به جهنم .
مرد با خونسردى گفت : متاسفانه آنجا هم مرحوم پدر شما حضور دارد .

کل کل حمید مصدق و فروغ فرخ زاد در شعر معروف سیب
" حمید مصدق خرداد ۱۳۴۳ ″
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سال هاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت

" جواب زیبای فروغ فرخ زاد به حمید مصدق "
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده تو پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت : برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را ... .
و من رفتم و هنوز سال هاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت

 

با تشکر

لطفا نظر بدهید

 

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 6
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 4
  • آی پی دیروز : 1
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 2
  • بازدید ماه : 2
  • بازدید سال : 4
  • بازدید کلی : 532